سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حالا اول راهی هستم که دنبالش بودم

حالا اول راهی هستم که دنبالش بودم

شهید سید محمد رضوی

وقتی پس از پایان تحصیلاتش در رشته راه و ساختمان، پدرش به او گفت برو خارج، ادامه تحصیل بده...، او گفته بود؛ ما جوان‌ها با اسلام خو گرفته‌ایم و نمی‌توانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم، از این رو بعد از اتمام درسش رفت سربازی. اسمش «سید محمد تقی رضوی» بود. شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. رفقایش را هم تشویق کرده بود به فرار.

***

مادر سید محمد می‌گوید: یک روز دیدم محمدتقی سراسیمه وارد خانه شد. نفس نفس می‌زد. گفت: «مادر! فرار کردم.» بعد بلافاصله لباس‌هایش را عوض کرد که برود بیرون گفتم نرو، تیر بارانت می‌کنند، با خوشرویی به من گفت: «مادرجان! من فرار کردم تا فعالیت کنم، اعلامیه‌های امام را پخش کنم. فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم، کنارشان باشم. فرار نکردم که بمانم خانه»... آرام شدم.

***

حالا فکر نکن سید محمدتقی از اول اینطور بوده. نه! اصلا دوران خدمت سربازی از آدم‌های غیر مذهبی به شمار می‌آمد. اینطور نیست که هر شهیدی از اول کارش درست درست باشد. گاهی تظاهرات خیابانی را که می‌دید، عصبانی می‌شد و فحش می‌داد. می‌گفت این‌چه وضعیتی است که مردم درست کرده‌اند. هر چه بچه‌ها می‌گفتند: اینها بر ضد طاغوت قیام کرده‌اند، قانع نمی‌شد، یکی از دوستانش بعد از فرار محمدتقی او را می‌بیند می‌گوید: اینها چه کار می‌کنی؟! محمدتقی هم با خنده می‌گوید: «چیه؟! به ما نمی‌آید آدم شویم؟»

***

گوش به فرمان امام بود. چه آن روز که از پادگان فرار کرد و چه آن روز که از رادیو شنید امام می‌گوید: چنان سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود. این را که شنید دست به کار شد. اسلحه‌ها را تقسیم کرد. خودش هم برای کشیک می‌ایستاد و به آنهایی که آموزش نظامی ندیده بودند، آموزش می‌داد.

***

از کار اداری‌اش استعفا داده بود. می‌گفت: دیگر نمی‌توانم پشت میز بنشینم و فقط امضا کنم. می‌خواهم مثل یک بسیجی عاشق، تفنگ به دست بگیرم. دفتر کارش برای همیشه بسته شد.

***

محمدتقی توی شهر نماند، آمد جبهه. شد مسئول ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد، مسئولیت دیگرش هم قائم مقام قرارگاه مهندسی- رزمی خاتم‌الانبیا(ص) بود. خودش را وقف جبهه کرده بود در بست. یک نفر که صدا می‌زد «سید» همه می‌دانستند منظورش سید محمدتقی است.

***

با شیهد چمران، دور تا دور اهواز را کانال کشیدند. این اولین تجربه مهندسی جنگ او بود. از دیگر کارها، احداث جاده نظامی اندیمشک به حمیدیه بود که مستقیم در تیررس عراقی‌ها بود. وقتی امام گفته بود حصر آبادان باید شکسته شود. محمدتقی خودش پشت لودر نشست. پشت رودخانه کارون خاکریزهای بلندی درست کردند که دید دشمن به منطقه کور شود. محمدتقی، غیرممکن‌ها را ممکن می‌کرد، با امکانات کم، پا به پای خط شکنان، اطراف تنگه استراتژیک چزابه کار کرد و خاکریز دو جداره ساخت. روی رمل‌ها، جاده ساختن کار هر کسی نبود. فقط از دست امثال سید بر می‌آید.

***

یکی از نیروها با سفارش و پارتی وارد جهاد سازندگی شده بود. محمدتقی وقتی فهمید، ناراحت شد. طرف را اصلاً تحویل نمی‌گرفت. می‌گفت:«امام گفته: اگر کسی گفت من از طرف امام آمده‌ام، باز هم قبول نکنید.»

***

شب داماد‌ی‌اش بود. شنید یکی توی خوابگاه جهاد، عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. دوره کارشکنی‌های بنی‌صدر بود. نمی‌شد ساکت ماند. همانجا بلند شد و کیلومتر‌ها با ماشین رفت تا حکم اخراج را به دست خود شخص بدهد. گفت همکاری شما همین جا به جهاد تمام است. خیالش که از بابت این موضوع راحت شد، برگشت سرسفره عقد.

***

یک پسر داشت به اسم حمزه. خیلی هم دوستش داشت. می‌گفت: «من لب‌های حمزه را جوری می‌بوسم که پیغمبر لب‌های حسین را می‌بوسید.» این را همان روزهای آخر وداعش با دنیا گفته بود.

***

توی بحبوحه جنگ، اسمش برای حج در آمد. همه خوشحال بودند. حتی وسایل سفرش را هم آماده کرده بودند. دو روز مانده به حرکت، انگار الهاماتی بهش شده بود. گفت: «کار من توی جبهه واجب‌تره. چند وقت دیگر می‌روم پیش خود خدا، نیازی به خانه خدا ندارم.»...

***

سال 1366 بود. جایگاه و رده مقام او جوری بود که باید بیست کیلومتر عقب‌تر از خط مقدم کار کند. هفت سال از حضور سید در میان آتش و خون می‌گذشت گویی این هفت سال، هفت خانی بود که باید او برای رسیدن به معشوقش طی می‌کرد، سعی می‌کرد در میان حادثه باشد، اما او را همیشه توی خط مقدم پیدا می‌کردند. گلوله توپ جلویش منفجر شد. ترکش، سینه‌اش را چاک داده بود. لبخند می‌زد و به اطرافیانش می‌گفت: مرا تنها بگذارید، تکانم ندهید، حالا اول راهی هستم که هفت سال پیش دنبالش می‌کشتم...

 

منبع: سایت تبیان



کلمات کلیدی :
زیارتنامه حضرت زهرا سلام الله علیها جهت دریافت کد کلیک کنید